۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

یکی از رفتارهای همجنسگراستیزانه در ترکیه

یکی از رفتارهای همجنسگراستیزانه در ترکیه
رامتین 29 سال دارد و حدود 13 ماه پیش به دلیل فشارهای اجتماعی و مشکلاتی که با خانواده اش پیدا کرده بود از ایران خارج شد و خود را به دفتر کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل متحد در آنکارا معرفی کرد. در جولای 2007 قبول شد و در چند روز آینده با مسئول مهاجرت سفارت کانادا در آنکارا مصاحبه خواهد داشت.
رامتین در تاریخ بیست و هفتم آذرماه توسط تعدادی از مردم شهر محل اقامت اش در ترکیه ربوده شده و به شدت مورد ضرب و شتم قرار گرفته بود. این موضوع را به سازمان اطلاع داد و بعد از چند روز گفتگوی کوتاهی با او داشتم.
رامتین در ایران مشکلات زیادی داشته است و بارها توسط نیروی انتظامی و بسیج دستگیر شده بود. می گوید "چندین بار بسیجی ها من را دستگیر کردند. فقط به خاطر رفتارها و حالت های ناخواسته ای که ذاتی بود و تفاوت هایی که با بقیه مردم داشتم. کلانتری ای نبود که من را نشناسد. توی خانه هم مشکلات زیادی داشتم که از بچگی با من بود چه از نظر احساس و چه از نظر رفتار. باور کنید که به خاطر من بعضی از فامیل ها با ما قطع رابطه کرده بودند. به خاطر همین مشکلات روحی بارها به دکتر مراجعه کردم. می گفتند باید از محیط های متعصب دور بشوم تا آرام باشم. متأسفانه کردار و رفتار و راه رفتن من با دیگران تفاوت داشت و این دست خودم نبود، خیلی سعی می کردم مثل بقیه باشم اما نمی دانم چرا دیگران باز هم متوجه تفاوت های من می شدند. در آخر هم که اتفاق بدی برایم افتاد و مجبور شدم ایران را ترک کنم."
از او خواستم بیشتر در رابطه با مشکلات خانوادگی اش بگوید: "با خانواده مگر می شود مشکل نداشته باشیم. همه ی ما به اندازه ی کافی کتک خورده ایم، تحقیر شده ایم و با دیگر بچه های دیگر خانواده مقایسه شده ایم که پسر فلانی این طور است و فلانی زن گرفته اما تو هنوز دنبال قرتی بازی و مهمانی رفتنی، و ابروهایت را بر می داری. من کمی آرایش می کردم اما نه مثل آنهایی که خودشان را ترنس می دانند. آرایش ساده ای داشتم، مثلاً ابروهایم را بر می داشتم، کرم می زدم، لباس هایم رو سعی می کردم شیک انتخاب کنم. مادرم بارها به من گفت که از همه چیز من خبر دارد و وقتی راه می روم اختلاف مرا با دیگران می بیند. جالب اینجاست که هیچ وقت کسی از من رو نمی گرفت و همیشه مرا در جاهایی که مردها را راه نمی دادند راه می دادند. حتی زن هایی که خیلی محجبه بودند وقتی من وارد می شدم که خواجه ی حرم سرا است و جلو من راحت بودند اما کنایه می زدند. اذیت های دوستان، خانواده فشار زیادی برایم ایجاد کرد. زندگی را برایم سخت کرده بود."
از او خواستم که شرایط فعلی اش در ترکیه را با ایران مقایسه کند. گفت: "ترکیه که آمدم چون کمی راحت تر بودم سعی می کردم طوری که دوست دارم زندگی کنم. اما متأسفانه اینجا هم مثل ایران است و جلو مردم خیلی تحقیرمان می کنند. بعضی از مردها همراه مادرشان حتی وقتی از خیابان رد می شوند سرشان را شیشه ی ماشین بیرون می کنند و داد می زنند، ابنه ای. توی این شهری که من هستم با وجود اینکه شرهی توریستی است اما مردم خیلی مذهبی اند و تعصب دارند. فکر می کردم که ترکیه جای خوبی است اما زمین تا آسمان با چیزی که من توی تلیویزیون دیدم فرق دارد. واکنش مردم و فرهنگ و سطح فکرشان پائین است. حتی پلیس که اجازه ندارد به ما بی احترامی کند بد دهنی و بدرفتاری می کند، به ما می خندد و مسخره می کند. پلیس ترکیه با بقیه پناهنده ها دوست می شود و کمک شان می کند اما ما را مسخره می کند و بعضی وقت ها درخواست های اداری ما را حتی قبول نمی کنند. اما باید بگویم که بعضی از ایرانی ها بلایی سر ترک ها آورده اند که وقتی اسم ایرانی می آید همه را به چشم کاسب و فاحشه می بینند. بعضی ایرانی ها آمده اند و کارهایی کرده اند که شرم آور است. همین بلایی که سر من آوردند شاید به خاطر کسانی باشد که اینجا به خودفروشی دست زده اند. دورادور خبرهایی می شنویم از اینکه چند سال پیش خیلی ها را کتک زدند و به وضع بدی کشاندند."
رامتین سپس تعریف کرد که دو هفته پیش از این تاریخ از مهمانی به خانه می رفته که عده ای سرش ریخته اند.
"حدوداً دو هفته ی پیش بود. یکشنبه شب شام خانه ی یکی از دوستانم دعوت داشتم. از آنجا که برمی گشتم ساعت حدود یازده ونیم بود. یک ماشین از بغل دست من رد شد. مسیر خانه ی ما یک مسیر خلوت و تاریک است. ماشینی از کنارم رد شد یک مقدار جلوتر ایستاد و دور زد و بغل دست من نگه داشت. بدون اینکه اهمیت بدهم به راه خودم ادامه دادم. یک دفعه توی تاریکی دیدم که چند نفر ریختند روی سر من و به زور تهدید و چاقو سوار ماشین کردند بردند به یک قسمتی از شهر که در آن ساعت شب خلوت تر از بقیه ی جاها بود. آنجا مرا از ماشین پرت کردند بیرون. توی راه که بودم خیلی ترسیده بودم و شوکه شده بودم. نوی ماشین مدام پشت سر هم به من فحش می دادند و اسم یک عده از ایرانی ها را که قبلاً اینجا بودند را می بردند.
تا به خودم آمدم دیدم از پشت چیزی خورد به سرم. دقیقاً این صحنه را دیدم که دارند مرا می کشند. دو سه نفری ریختند سر من و با چوب و آهن و شلنگ و هر چی که دست شان بود من را می زدند. سرم شکسته بود و خون می آمد اما سعی کردم شروع کنم به دویدن. آنها هم دنبالم کردند. فقط سعی می کردم آنها را هل بدهم کنار و بدوم. رفتند سراغ ماشین. تقریباً یک مسیر صد متری را دویدم تا به تعدادی خانه رسیدم. ساعت نزدیک 12 شب بود. با تمام قدرت داد می زدم و زنگ خانه ها رو می زدم. سر و صورتم خونی بود اما بدنم داغ بود و نمی فهمیدم و می دویدم. آنها وقتی دیدند مردم درها را باز کردند و چراغ ها روشن شد راهشان را عوض کردند و رفتند.
مردم در را روی من باز نکردند چون می ترسیدند. با زبان دست و پا شکسته ترکی می گفتم که دزدها من را زدند. کسی حاضر نشد در خانه اش را به روی من باز کند و حتی توی راهرو خانه اش به من پناه بدهد. فقط می گفتند وایسا ما به پلیس زنگ می زنیم. بعد از حدود ده دقیقه پلیس آمد. توی این مدت هم هر چه قسم می دادم که کمکم کنند هیچ کس به خانه اش راهم نداد.
پلیس آمد و حال من را دید. تازه دردم شروع شده بود و افتاده بودم روی زمین و حالم خیلی بد بود. آن ها زیر بغلم را گرفتند که ببرند اداره ی پلیس. من خواستم که مرا به خانه ام ببرند اما بعد بهتر دیدند که بیمارستان ببرندم. در بیمارستان دکترها سر و صورتم را پانسمان کردند. لباس هایم را که در آوردند دیدم پرستارها همه با تعجب نگاه می کنند و پچ پچ می کنند. تمام بدنم سیاه شده بود، خیلی درد داشتم. شروع کردند به بخیه کردن. سرم احتیاج به بخیه داشت. از تمام بدنم عکس برداری کردند که شکستگی نداشته باشد.
پلیس ویژه ترکیه هم آمدند و خواستند که من واقعیت را برایشان تعریف کنم. وقتی که ماجرا را گفتم شروع کردند به اذیت کردن. من کل قضیه را تعریف کردم اما پلیس باور نمی کرد و می گفت که ایرانی ها کارهای دیگری هم می کنند. از من به زور می پرسیدند که ترنس هستم یا نه اما من بهشان گفتم شما که من را می شناسید، همه ی پرونده ی دست شماست. می خواستند به زور از من اقرار بگیرند که من با افرادی که به من حمله کرده اند قرار سکس داشته ام که این اتفاق افتاده. گفتم که اصلاً قیافه شان را در آن در آن یکی دو ساعت ندیدم. بعد از کلی بازجویی و آزمایشات پزشکی در بیمارستان، بردندم اداره ی پلیس برای بازجویی. آنجا یک سری مراحل قانونی را باید می گذراندم که فرم پر کنم و شکایت کنم. گفتم شکایت ندارم. گفت برای چی؟ گفتم اگر بخواهم شکایت کنم باید تا آخر پرونده اینجا بمانم. شاید تا چند سال دیگر هم رد آها را پیدا نکنید. من می خواهم زودتر از این کشور بروم. نمی خواهم درگیر کارهای قانونی بشوم. آنها زدند و رفتند. نمی خواهم بیشتر از این، این قضیه طول بکشد.
نمی خواستم به کسی بگویم اما متأسفانه به دلیل حال بدی که داشتم همه ی شهر فهمیدند. گفتم که از پله افتاده ام اما متأسفانه همه فهمیدند که چی شده. ممکن است حتی از اداره ی پلیس شنیده باشند. همه شهر فهمیدند و این شرایط من را بدتر کرده. مشکل بزرگ من این است که یکی از ضربه هایی که زدند به پائین ستون فقراتم خورده و آنقدر درد دارم که شب ها نمی توانم بخوابم. اما بغیر از این خیلی ترسیده ام و اضطراب دارم. وقتی یک نفر از پشت سرم رد می شود احساس می کنم می خواهد حمله کند و ناخودآگاه داد می کشم. تا صبح کابوس می بینم. بیخودی می زنم زیر گریه. اعصابم خیلی خراب است. توی محیط شلوغ نمی توانم راحت بنشینم. عصبی ام. آن صحنه از جلو چشمم نمی رود. پلیس هم هیچ پیگیری نکرد. رفتارشان طوری بود که انگار من مقصر بوده ام. درست است که کارهای پزشکی من را انجام دادند اما احساس می کنم رفتار دکتر هم خیلی غیر طبیعی و غیر انسانی بود. مثلاً اهمیت نمی دادند و خیلی توی بیمارستان معطل کردند. شاید به خاطر اینکه خارجی بودم شاید به خاطر اینکه قیافه ام برای آنها عجیب بود. از رفتارشان می فهمیدم که بی تفاوت اند به وضعیت من. هنوز که هنوز است بخیه هایم را نکشیده اند و هر وقت می روم بیمارستان پیش دکتر کارهای من را عقب می اندازند. الان به ظاهر ممکن است بخندم و به روی خودم نیاورم اما با کوچکترین چیزی می زنم زیر گریه.
عکس ها را پنج شش روز بعد از آن اتفاق گرفتم. دوستانم که عکس ها را دیدند زدند زیر گریه. کسانی که حتی گی و ترنس هم نیستند به عیادتم آمدند و از نظر روحی خیلی کمکم کردند. حتی دو خانواده ی ترک اینجا هستند که خیلی مهربان اند و رفتار خوبی با من دارند و حتی دو شب تا صبح بالای سر من نشستند.
این اتفاق باعث شده که ناخودآگاه تغییر کنم. دیگر اصلاً حال ندارم به خودم برسم. دلم نمی خواهد اصلاح کنم دلم نمی خواهد موهایم را شانه کنم. از خانه بیرون نمی روم و سعی می کنم که همه اش توی خانه باشم.
به کسانی که آمده اند به این شهر و ایرانی ها رو بدنام کرده اند دلم می خواهد بگویم که به خاطر آنها ما اینجا امنیت نداریم. آمدند و کارهایی کردند که همه را توی دردسر انداختند. کسانی که کارهای آن ها را هم انجام نداده اند دارند با آتش آنها می سوزند. دلم می خواهد به همه بگویم که ترکیه محیط بسته و مذهبی ای است. باید خیلی مراقب باشند. این یک سال و دو سالی که اینجا هستیم را باید خیلی مراقب باشیم تا از اینجا خارج شویم. کسانی که به من حمله کردند خیلی راحت می توانستند من را بکشند و ابایی نداشتند که یک چاقو بزنند توی شکمم. در آن بیابان نه کسی می توانست خبری بگیرد نه اتفاقی می افتاد، فقط یک جنازه پیدا می شد. بعد از آن اتفاق، پلیس هم هیچ پیگیری نکرده و حتی احوال من را نپرسیدند که خوبم یا نه.
فقط باید مراقب باشید. همین.
نشریه چراغ، سازمان دگرباشان جنسی ایرانی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر